۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

آخراش

روزهای آخر و شبهای آخر در پیتسبورگ. حس و حال خیلی خاص. عجیبه که اینقدر شبیه وقتیه که داشتم از ایران می رفتم.

امشب داشتم تو کوچه پس کوچه ها قدم می زدم و جالب بود این قدر خاطره ای که از این چن سال دارم. احساس های شادی، خستگی، بی حوصلگی، تنهایی، شوق، نفرت، امید و احساس خونه...

بدترین قسمتش جدا شدن از دوستامه. خیلی نیستن، ولی دوستای خوب همیشه بدون اینکه بدونی یه احساس پشتگرمی و آرامشی بهت می دن... 

خیلی دوست داشتم که می شد به پنج سال پیش بر می گشتم. این پنج سال رو خیلی جور متفاوتی زندگی می کردم. نمی دونم. حتی اگه دوباره هم همین جوری هم زندگی بازم خوب بود. برای اولین باره تو زندگیم که می خوام بر گردم به دورانی که قبلاً توش بودم. شاید اولین باری بوده که بهم چند سال خوش گذشته. شاید هم اثر سنه.

۱ نظر:

ارسال یک نظر