۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

ناخودآگاه من

یکی از خواب‌های خیلی متداول میان ایرانیانی که برای تحصیل به آمریکا میان اینه: که برگشتن ایران، ولی وقتی می‌خوان دوباره برگردن آمریکا یه مشکل احمقانه‌ای مربوط به ویزا پیش اومده. مثلاً تو فرودگاه یه دفه می‌فهمی یادت رفته ویزا بگیری. این خواب در ماه‌های اول خیلی رایجه، ولی به مرور زمان کمتر و کمتر می‌شه. همون‌طور هم که می‌شه تصور کرد خیلی خواب اعصاب‌خورد کنیه.

دیروز من گرین‌کارت گرفتم، یعنی ایشالا دیگه نباید این خواب ویزا رو ببینم. ناخودآگاهم هم نامردی نکرد و صاف همون دیشب یه خواب جدید جایگزینش کرد. خواب دیدم رفتم ایران، موقع برگشت تو فرودگاه می‌فهمم که یادم رفته رو پاسپورتم مهر خروج بزنم!‌ حتی اصلاً یادم رفته بود کارت معافیت سربازیم رو با خودم ببرم ایران!

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

یه جمله

دلش می‌خواست بره توی بغل مادرش، سرش رو توی لباسش فشار بده و به جای درس و مشق... سرم رو توی لباسش فشار بدم و به جای درس و مشق تنها تکلیفم مطالعه‌ی پیچ و تاب طرح لباس مادرم باشه، یا جزئیات در و دیوار و پنجره‌ها، مخصوصاً پنجره‌ها.

پله آخر، علی مصفا


۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

به بهانه‌ی فوت آقای شاهمرادی

 نمی‌گم خیلی باهوش بود، بعضی‌ها می‌گن خیلی دلسوز بود، بعضی‌ها هم نه، نمی‌دونم. ولی می‌دونم که خیلی آدم زحمتکشی بود. یا شاید بهتر باشه بگم خیلی آدم مسئولی بود.

نگاه کردن به قضیه الان کمی برام متفاوته. نه تنها برای اینکه خیلی سال گذشته، و انواع و اقسام معلم‌ها بالا سرم بودن بلکه برا اینکه خودم هم از اون موقع تا حالا کمی معلمی کردم، و با توجه به شغلم از این به بعد هم بیشتر.

معلم خوب زیاد داشتم، ولی خیلی با هم متفاوت بودن. باید بیشتر بهش فکر کنم.



(این یه پست قدیمی نیمه‌تمام بود، که چون حس کردم هیچ وقت تموم نمی‌شه آخرش رو پاک کردم و دارم منتشرش می‌کنم.)

حس عجیب

خیلی وقت‌ها حس‌هایی که داریم ترکیب بعضی حس‌های دیگه‌ است. مثلاً‌ حس نوستالژی یه غم و دلتنگی‌ای توشه که با لذت همراهه. یا مثلاً وقتی به یه نفر کمک مالی می‌کنی یه حس دلسوزی و غم با یه حس لذت (از کمک کردن) ترکیب می‌شه.

خیلی وقت‌ها (تقریباً همیشه) احساساتی که داریم تکراری هستن. یعنی قبلاً هم در شرایط مختلف همون احساس رو تجربه کرده‌یم. ولی در موارد خیلی نادر پیش میاد که یه حس کاملاً جدید تجربه می‌کنیم. این اتفاق دیروز برای من افتاد. 

قضیه این بود من داور بودم برای یه مقاله‌ای که یه بنده خدا (که خودش در شرایط مشابه منه و تازه درسش تموم شده) نوشته بود. بعد از اینکه مقاله رو خوندم دو سه تا جوب اساسی توش در آوردم، و خوب طبیعتاً مقاله رو ریجکت کردم. دیروز ایمیل سردبیر مجله اومد که مقاله رو ریجکت کرده. حالا قضیه این بود که مقاله دو تا داور داشته، من و یکی دیگه (که نمی‌دونم کیه). اون داور دیگه کلی با مقاله حال کرده و کلی تعریف کرده و قبولش کرده. من هم دلایلم رو نوشته بودم و غلط‌های اثبات‌هاش رو گفته بودم و مقاله رو ریجکت کرده‌بودم. دبیر و سردبیر هر دو دقیقاً دلایل من رو لیست کردن و مقاله رو رد کردن. یعنی عملاً به تنهایی کردم تو پاچه‌ی یارو.

حالا این منجر شد به ترکیبی از حس دلسوزی (و کمی احساس گناه) که دهن یه بنده خدا در شرایط خیلی شبیه خودم رو صاف کردم، و از طرف دیگه حس لذت (و کمی هم اقتدار) که غلط‌هایی که اون داور دیگه نتونسته‌بود پیدا کنه رو پیدا کردم و عملاً تنها کار دبیر و سردبیر مجله این بوده که حرف‌های من رو تکرار کنن.

حس جدید و عجیبی بود.


پ.ن. وقتی داشتم نامه‌ی داوری رو می‌نوشتم فکر نمی‌کردم نتیجه اینجوری شه (یعنی تصمیم من این‌جوری همه چیز رو عوض کنه).

پ.پ.ن. در دفاع از خودم:‌ قویاً این حس بهم دست داده‌بود که طرف خواننده رو احمق فرض کرده بوده، و فکر نمی‌کرده اثبات‌هاش رو دقیق بخونیم.

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

خواب

یه مدت بود می خواستم ببینم چطوری می شه که آدم خوابش می بره. یعنی اون لحظه ای که داره خوابت می بره دقیقاً چه جوریه.
الان حداقل در مورد خودم می دونم دقیقاً چه طوریه. فرض کن سوار یه قطار هستی و از پنجره داری بیرون رو نگاه می کنی و چیزهایی که می بینی انواع و اقسام فکرها، تصاویر، خاطرات، آدم ها و بقیه چیزهایی هستن که باهاشون سر و کار داری. بعد سرعت این قطار زیاد می شه، خیلی خیلی زیاد و کم کم به یه جایی می رسه که خیلی ارتباط معنایی واضحی بین چیزایی که می ببینی وجود نداره. در این لحظه اگه سعی کنی فکر کنی و تحلیل کنی سرعت قطار کم می شه، وگرنه لحظه بعد خوابی.

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

دل تنگ

و فردا،‌ یه روز پر مشغله که حتی نمی خوام بش فکر کنم...

غریبم با این آدمها،‌ با این زندگی، با این کارها و این حرفا،‌ دلم تنگه، تنگ گذشته ها،‌ تنگه روزهای خوب دیوانگی،‌ تنگ خودبزرگ بینی ها،‌ تنگ افکار فلسفی عارفانه،‌ تنگ جمع های کوچیک دوستی،‌ دوستی های عمیق.

معامله

یادم نیست چن سالم بود‍‍‍، ولی خیلی دوست داشتم با اتو کار کنم. شاید اینکه وسیله خطرناکی بود و هیچ وقت اجازه نزدیک شدن بهش نداشتم جذابیتش بود. از طرف دیگه هنوز ناخنهام رو مامان می گرفت. قرار شد که اگه ناخنهام رو خودم بگیرم، اجازه‌‌‌ی اتو کردن داشته ‌باشم. از اون موقع تا حالا زیاد نبوده تعداد دفعاتی که لباس اتو کردم،‌ ولی ناخنهام رو هنوز خودم باید بگیرم.