از شهر آشنایی
نانی و حرفه ای و نشستن به گوشه ای...
۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه
یه جمله
دلش میخواست بره توی بغل مادرش، سرش رو توی لباسش فشار بده و به جای درس و مشق... سرم رو توی لباسش فشار بدم و به جای درس و مشق تنها تکلیفم مطالعهی پیچ و تاب طرح لباس مادرم باشه، یا جزئیات در و دیوار و پنجرهها، مخصوصاً پنجرهها.
پله آخر، علی مصفا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر