۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

حس عجیب

خیلی وقت‌ها حس‌هایی که داریم ترکیب بعضی حس‌های دیگه‌ است. مثلاً‌ حس نوستالژی یه غم و دلتنگی‌ای توشه که با لذت همراهه. یا مثلاً وقتی به یه نفر کمک مالی می‌کنی یه حس دلسوزی و غم با یه حس لذت (از کمک کردن) ترکیب می‌شه.

خیلی وقت‌ها (تقریباً همیشه) احساساتی که داریم تکراری هستن. یعنی قبلاً هم در شرایط مختلف همون احساس رو تجربه کرده‌یم. ولی در موارد خیلی نادر پیش میاد که یه حس کاملاً جدید تجربه می‌کنیم. این اتفاق دیروز برای من افتاد. 

قضیه این بود من داور بودم برای یه مقاله‌ای که یه بنده خدا (که خودش در شرایط مشابه منه و تازه درسش تموم شده) نوشته بود. بعد از اینکه مقاله رو خوندم دو سه تا جوب اساسی توش در آوردم، و خوب طبیعتاً مقاله رو ریجکت کردم. دیروز ایمیل سردبیر مجله اومد که مقاله رو ریجکت کرده. حالا قضیه این بود که مقاله دو تا داور داشته، من و یکی دیگه (که نمی‌دونم کیه). اون داور دیگه کلی با مقاله حال کرده و کلی تعریف کرده و قبولش کرده. من هم دلایلم رو نوشته بودم و غلط‌های اثبات‌هاش رو گفته بودم و مقاله رو ریجکت کرده‌بودم. دبیر و سردبیر هر دو دقیقاً دلایل من رو لیست کردن و مقاله رو رد کردن. یعنی عملاً به تنهایی کردم تو پاچه‌ی یارو.

حالا این منجر شد به ترکیبی از حس دلسوزی (و کمی احساس گناه) که دهن یه بنده خدا در شرایط خیلی شبیه خودم رو صاف کردم، و از طرف دیگه حس لذت (و کمی هم اقتدار) که غلط‌هایی که اون داور دیگه نتونسته‌بود پیدا کنه رو پیدا کردم و عملاً تنها کار دبیر و سردبیر مجله این بوده که حرف‌های من رو تکرار کنن.

حس جدید و عجیبی بود.


پ.ن. وقتی داشتم نامه‌ی داوری رو می‌نوشتم فکر نمی‌کردم نتیجه اینجوری شه (یعنی تصمیم من این‌جوری همه چیز رو عوض کنه).

پ.پ.ن. در دفاع از خودم:‌ قویاً این حس بهم دست داده‌بود که طرف خواننده رو احمق فرض کرده بوده، و فکر نمی‌کرده اثبات‌هاش رو دقیق بخونیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر